آنها با خودشان میگفتند پسر ما در ناز و نعمت بزرگ شده و مشکل مالی نداشته است؛ حالا هم کمی در دوره آموزشی سختی بکشد، از رفتن به جبهه پشیمان میشود. علیرضا با اینکه سنی نداشت، درس و مدرسه را بوسید و کنار گذاشت. وقت رفتن، حتی لباسهای جبهه با قد و قواره او سازگار نبود، اما مصمم بود. ۴ روز بعد از گذراندن دوره بیست روزه آموزشی به مشهد و سپس اهواز اعزام شد.
سازمان دهی نیروها در پادگان ۹۹ زرهی ارتش که قسمتی از آن در اختیار سپاه بود، انجام شد.
تا زمان سازمان دهی، علیرضا و هم رزمانش در اختیار ستاد خراسان بودند که شامل لشکر ۲۱ امام رضا (ع) و تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) بود. علیرضا و رفقایش از جبهه که راه افتادند، قرار گذاشتند تلاش کنند همه در یک جا خدمت کنند. اما به محض اینکه اعلام کردند نیرو برای بخش تخریب نیاز دارند، این قول و قرار تمام شد؛ علیرضا داوطلب شد، نبود دوستانش و علاقه قبلی اش به کار در رسته مخابرات هم خللی در تصمیمش ایجاد نکرد. علیرضا به قول خودش، مدتی بعد از اینکه در واحد تخریب کار کرد، نمک گیر شد و تا پایان جنگ در همان جا ماند.
علیرضا یوسفی بایگی، جانباز ۷۰ درصدی که حالا مرد سن و سال داری است، رو به روی ما نشسته است؛ با چشمهایی که روزگاری شهادت هم رزمانش را زیاد دیده است، اما حالا فقط اندکی نور را میبیند و از حضور ما فقط میداند که رو به رویش نشسته ایم! قرار است برایمان از عملیات شبانه و شناساییهایی بگوید که بیخ گوش دشمن و در دلِ تاریکی انجام داده است. از سال ۶۱ تا آتش بس باوجود همه جراحتهای فیزیکی و شیمیایی دست از کار برنداشت و حسابِ مینهایی که طی این سالها خنثی کرده، از دستش در رفته است.
واژه «مین» برای آدمها نشان از خطر است، اما رزمندههایی همچون علیرضا در دوران جنگ بوده اند که مینها در دستشان مثل موم بوده است، حتی با وجود ۱۵۰۰ ترکشی که داخل مین است و به محض انفجار به اطراف پرتاب میشود. خودش هم قبول دارد که مین وحشت زیادی داشت، اما انگار چیزی در دلِ او و بچههای دیگر تخریب شکل گرفته بود که دیگر هراسی از آن نداشتند.
علیرضا میگوید: یادم است یک بار بچههای تخریب به مرخصی یک روزه رفته بودند. در ارتفاعات «گیسکه» مشرف به شهر «مندلی» عراق بودیم. میخواستم مینهای خنثی شده و بی خطر دشمن را به خط منتقل کنم، از نیروهای گردان مستقر در خط مقدم که در موقعیت استراتژیکی میجنگیدند، خواستم به من کمک کنند تا مینها را انتقال دهیم. بندههای خدا بااینکه رزمندههای شجاعی بودند، به دلیل همان وحشت از مین قبول نمیکردند. حتی برای اینکه به آنها ثابت شود که مینها خطری ندارند چندتا از آنها را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم، اما بازهم نظر آنها فرقی نکرد.
علیرضا برای لحظهای مکث میکند و لبخندی میزند. انگار خاطرهای یادش آمده است و میگوید: یک روحانی داشتیم که گاهی برای ما سخنرانی میکرد. یک بار گفت همه بچههای رزمنده جان بر کف هستند، تعدادی از رزمنده ها، جانشان در جیبشان است، هر موقع خدا جان آنها را بخواهد، باید از جیب خود بیرون آورند، اما جانِ بچههای تخریب کف دستشان است و هر وقت خدا جان آنها را بخواهد فقط باید دستشان را باز کنند؛ راست هم میگفت بچههای تخریب فقط شبها در عملیات شرکت میکردند. فکرش را بکنید در دلِ تاریکی، با بچههای اطلاعات و عملیات چهار یا پنج نفره، میدان مین و خاکریز دشمن را رد میکردیم و در عمقِ لشکر دشمن، کارِ شناسایی را انجام میدادیم. حق درگیری نداشتیم. امکان اسارت، مجروحیت و شهادت بود. حتی اگر مجروح میشدیم، اجازه داد زدن نداشتیم، باید دردِ زخم را تحمل میکردیم تا عملیات لو نرود.
حق درگیری نداشتیم. امکان اسارت، مجروحیت و شهادت بود. حتی اگر مجروح میشدیم، اجازه داد زدن نداشتیم، باید دردِ زخم را تحمل میکردیم تا عملیات لو نرود
علیرضا ۱۴ سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت، اما آن قدر جَنَم داشت که هنوز پانزده ساله نشده بود، مسئول یک گروه پانزده نفره تخریب در شهر سومار و در هفده سالگی، مسئول تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) شد. یعنی جوانی هفده ساله، وقتی قرار بود عملیات شود، باید تدبیر میکرد که چطور معبر بزند و گردان را از موانع عبور دهد، موانعی که گاهی در ساحل اروند بود، گاهی در کوهستان و گاهی در ....
علیرضا میگوید: عراقیها زیاد میدان مین درست میکردند؛ آنها از عملیاتهای ما میترسیدند. همین کار آنها هم کار ما را زیاد میکرد. اما عملیاتها را در تاریکی شب انجام میدادیم تا دشمن را غافلگیر کنیم. نیروها و تجهیزات ما به نسبت عراقیها بسیار کم بود، اما واقعا میدانستیم که خدا با ماست. یادم میآید یک بار که در مهران برای عملیات والفجر ۳ آماده میشدیم، برای شناسایی جاده و پیدا کردن راه به پاسگاهی که آنجا بود، رفتیم. از میدان مینی با عرض ۳۰۰ متر عبور کردیم. شناسایی را انجام دادیم و هنگام برگشت با ماشین دشمن که یک کامیون آیفا بود، رخ به رخ شدیم. زمین صاف بود و هیچ جایی برای استتار وجود نداشت. با خودمان گفتیم حداقلش این است که اسیر میشویم. اما کارِ خدا بود که ما را ندیدند و از مقابل ما عبور کردند.
اوایل سال ۶۴ که علیرضا ۱۷ سال داشت، خانواده اصرار کردند پسر اولشان را داماد کنند تا شاید پایبند زن و زندگی شود و از جبهه دست بردارد. علیرضا پذیرفت، اما با این شرط که از جبهه جدا نشود. چند باری هم خواستگاری رفتند، اما خانواده دختر شرط علیرضا را نپذیرفته بودند. تا اینکه دخترعمه او با وجود شرطی که داشت، جواب مثبت داد. علیرضا میگوید: فردای روزی که عقد کردیم، همسرم را به اهواز بردم تا اوضاع را ببیند. همسرم خیلی سختی کشید. هر ۲ یا ۳ ماه یک بار مرخصی میآمدم. تازه همان ۱۰ روز هم دائم خانه نبودم و باید برای دیدار با خانواده شهدا و جذب نیرو هم میرفتم.
علیرضا در دوران جنگ، ۱۸ بار مجروح و شیمیایی شده است و میگوید: این مجروحیتها از تیر خوردن یک دست بوده تا زمانی که آش و لاش میشدم و با برانکارد، من را به بیمارستان میبردند. یکی از این مجروحیتها در سومار بود، زمانی که یکی از هم رزمانم روی مین رفت. او شهید و من مجروح شدم. بار دیگر در عملیات والفجر ۸ بود که دستم مجروح شد. مسئولان اورژانس میگفتند که نمیتوانند کاری کند و باید به بیمارستانی که ۱۵ کیلومتر پشت خط بود، منتقل میشدم. آنجا هم گفتند باید به پشت جبهه اعزام شوی، اما قبول نکردم.
هنوز پانزده ساله نشده بود، مسئول یک گروه پانزده نفره تخریب در شهر سومار و در هفده سالگی، مسئول تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) شد
او ادامه میدهد: در همین حین، عراق منطقه را زیر بمباران شدید شیمیایی گرفت. صدام از اینکه فاو را گرفته بودیم، بسیار عصبانی بود. متأسفانه باد هم موافق با آنها بود و تمام آثار شیمیایی گاز خردل وارد سولهای شد که ۴۰ نفر مجروح و کادر پزشکی در آنجا بود. آن موقع فرمانده تخریب بودم و باید به خط برمی گشتم. با همان یک دست سالم کمک کردم تا مجروحها را برای انتقال به عقب به بیرون از سوله آوردیم و خودم به خط برگشتم. جلو اروند منتظر بودیم تا به آن طرف رود برویم؛ حالم بد شد و فقط یادم است یک نفر گفت آمپول آتروپین (مخصوص شیمیایی) را بیاور و زمانی که به هوش آمدم در بیمارستان بوعلی تهران بستری بودم.
عوارض شیمیایی برای علیرضا فراوان بود؛ بدنش پوست میانداخت، ریه و چشم هایش به شدت آسیب دیده بود، سرفههای شدیدی میکرد و صورتش کاملا سیاه شده بود. آن قدر چهره اش به هم ریخته بود که در بیمارستان از کنار پدرش عبور کرده و پدر او را نشناخته بود. یک ماه در بیمارستان بستری بود و چند روزی بعد از آن در خانه ماند، اما باز هم خانواده حریف او نشدند و علیرضا به جبهه برگشت در حالی که هنوز سرفههای شدید و آبریزش چشم او را آزرده میکرد. بلافاصله بعد از حضور در جبهه، به مأموریتی در موقعیت شهید حیدری (ایلام) اعزام شدند؛ دشمن شب قبل، مهران را تصرف کرده بود. علیرضا میگوید: در حال آماده شدن برای عملیات بودیم که عراق دوباره شیمیایی زد. با وجوداین مهران را گرفتیم، اما بعد از آن حالم بدتر از قبل شد. یادم است میخواستم نیم ساعت با بچهها صحبت کنم، چندبار به شدت سرفه کردم که به استفراغ ختم
شد. او ادامه میدهد: هنگام عملیات کربلای ۴ و ۵، دوباره عراقیها شیمیایی زدند و باز آسیب دیدم. بعد از آن در سال ۶۶ بود که در عملیات کربلای ۸ در جنوب شیمیایی زدند و آسیبهای بدنم بیشتر شد؛ گمان کنم تا پایان جنگ ۶ بار شیمیایی شدم.
از روایت جبهه و تخریب که بگذریم، قصه این روزهای علیرضا تلخ است. به اندازه تمام دردهایی که برایش به یادگار مانده و در این سالها تحمل کرده، اما خم به ابرو نیاورده است، چه برسد به اینکه از کسی دلخوری داشته باشد. بی منت پا به جبهه گذاشته بود و به همین دلیل تمام دردهای دوران جنگ و ۳۱ سالی را که از آن زمان میگذرد، به جان خریده است. حالا چشم چپ او اصلا بینایی ندارد و چشم راستش فقط نور میبیند. سال ۸۳، دکترها پیشنهاد کردند سلولهای بنیادی از چشم یکی از اعضای فامیل به چشم او پیوند زده شود. برای این کار همسرش داوطلب شد، اما این کار هم افاقهای نکرد. تا به حال بیش از ۱۵ مرتبه عمل پیوند قرنیه را انجام داده است، اما به دلیل عوارض شیمیایی، چشم هایش پیوند را پس میزند. چند روز پیش هم قرار بود دوباره چشم هایش را عمل کند، اما فعلا منتفی شده است.
مری و معده علیرضا قارچ و بدنش دانههای ریزی میزند. ریه اش بسیار آسیب دیده و اسپری همراه همیشگی اش است. بعضی شبها سرفههای پی در پی امانش را میبرد و تا صبح چشم هایش روی هم نمیرود. دکتر داروهایی برایش تجویز کرده است و تا وقتی عمر دارد باید آنها را مصرف کند. به قول خودش، به طور میانگین در این ۳۱ سالی که از جنگ میگذرد، هر ۱۳ ماه یک بار به اتاق عمل رفته است. علیرضا میگوید: چند سال پیش، نفسم تا سینه بالا میآمد و همان جا حبس میشد. شاید روزی ۱۰ بار این اتفاق برایم میافتاد. خانواده ام هر بار فکر میکردند من تمام کرده ام و گریه میکردند. سرم خیلی درد میگرفت، آن قدر که ۲ ماه هیچ مسکنی دردم را آرام نمیکرد. البته غیر از شیمیایی شدن، مجروحیتهای دیگر مانند اعصاب و روان هم دارم.
او به صبور بودن معروف است، انگار که طی این همه سال با همه دردهایش انس گرفته است. به قول خودش، خداوند صبری به او داده است که درد را بروز نمیدهد تا خانواده اش دل نگران نشوند، اما حالا تا صحبت از گلایه میشود، چشم راستش به اشک مینشیند؛ گلایه دارد از بی مهری ها، آن هم نه برای خودش بلکه برای هم رزمانش که زحمتهای آنها را به چشم دیده است. او میگوید: در عملیات کربلای یک که شیمیایی زدند، جمع زیادی بودیم که همه مان شیمیایی شدیم و برخی از آنها هنوز هستند. حالا به بعضی از آنها میگویند: «برگه بالینی ات کجاست؟» برگه بالینی همان برگهای است که نشان میدهد این نفر زمان جنگ در بیمارستان بستری شده است. اما چطور باید ثابت کرد که ما نیرو نداشتیم و به همین دلیل گاهی بچهها بعد از اینکه شیمیایی میشدند، فقط در حد یک دوش گرفتن و شست و شوی بدن برای خودشان وقت میگذاشتند و فورا به جبهه برمی گشتند و کارهای درمان را انجام نمیدادند؛ چون کسی نبود کار تخریب را انجام بدهد؟ الان به آن آدم میگویند برگه بالینی ات کجاست! اینها بی مهری است. شیمیایی شدن عوارض درازمدتی دارد، به این دلیل که روی ذره ذره سلولهای بدن اثر میگذارد. حداقل حمایت در حق جانبازان این است که بگذارند دل آنها خوش باشد به اینکه یک دفترچه درمانی و دارویی دارند، وگرنه درد که همراه همیشگی ماست.